{"@context":"https://schema.org","@graph":[{"@type":"WebSite","@id":"https://maysan.blog.ir/#website","url":"https://maysan.blog.ir/","name":"\u0645\u062f\u0631\u0633\u0647 \u0639\u0644\u0645\u06cc\u0647 \u0645\u0639\u0635\u0648\u0645\u06cc\u0647","description":"","potentialAction":[{"@type":"SearchAction","target":{"@type":"EntryPoint","urlTemplate":"https://maysan.blog.ir/?s={search_term_string}"},"query-input":"required name=search_term_string"}],"inLanguage":"fa-IR"},{"@type":"CollectionPage","@id":"https://maysan.blog.ir/#webpage","url":"https://maysan.blog.ir/","name":"\u0645\u062f\u0631\u0633\u0647 \u0639\u0644\u0645\u06cc\u0647 \u0645\u0639\u0635\u0648\u0645\u06cc\u0647 -","isPartOf":{"@id":"https://maysan.blog.ir/#website"},"breadcrumb":{"@id":"https://maysan.blog.ir/#breadcrumb"},"inLanguage":"fa-IR","potentialAction":[{"@type":"ReadAction","target":["https://maysan.blog.ir/"]}]},{"@type":"BreadcrumbList","@id":"https://maysan.blog.ir/#breadcrumb","itemListElement":[{"@type":"ListItem","position":1,"name":"\u062e\u0627\u0646\u0647"}]}]} میسان

میسان

وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّوم وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً

لیت الخیال یجود منک بنظرة
ان کان عز علی المحب لقاک...

فهرست مطالب
بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میسان» ثبت شده است

پرده اول: 14 خرداد است. 19 رمضان. هیچ وقت نفهمیدم بین این همه روز چرا 14 خرداد بلاگ زدم. البت اون روز رو قشنگ یادمه. یا کریم الصفح اغفرلی...


پرده دوم: حُسن ظن به خدا. حسن ظن به خدا. حسن ظن به الله. دنیا و آخرت در حسن ظن به خداست. احادیث زیادی درباره ی حسن ظن به خدا وارد شده. یکی از آنها حدیثی است که ابن ابی عمیر رحمه الله از عبدالرحمن بن حجاج رحمه الله و او از مولانا امام جعفر صادق نقل نموده که به شدت عجیب است. طرق دیگری هم برای حدیث ذکر شده است. از برقی و حسین بن سعید تا علی بن ابراهیم و صدوق همگی این حدیث را نقل نموده اند. حدیث این است:

إِنَّ آخِرَ عَبْدٍ یُؤْمَرُ بِهِ إِلَى النَّارِ فَیَلْتَفِتُ فَیَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْجِلُوهُ فَإِذَا أُتِیَ بِهِ قَالَ لَهُ عَبْدِی لِمَ الْتَفَتَّ فَیَقُولُ یَا رَبِّ مَا کَانَ ظَنِّی بِکَ هَذَا فَیَقُولُ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ عَبْدِی وَ مَا کَانَ‏ ظَنُّکَ‏ بِی فَیَقُولُ یَا رَبِّ کَانَ ظَنِّی بِکَ أَنْ تَغْفِرَ لِی خَطِیئَتِی وَ تُدْخِلَنِی جَنَّتَکَ فَیَقُولُ اللَّهُ مَلَائِکَتِی وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی وَ بَلَائِی وَ ارْتِفَاعِ مَکَانِی مَا ظَنَّ بِی هَذَا سَاعَةً مِنْ حَیَاتِهِ خَیْراً قَطُّ وَ لَوْ ظَنَّ بِی سَاعَةً مِنْ حَیَاتِهِ خَیْراً مَا رَوَّعْتُهُ بِالنَّارِ أَجِیزُوا لَهُ کَذِبَهُ وَ أَدْخِلُوهُ الْجَنَّةَ ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع مَا ظَنَّ عَبْدٌ بِاللَّهِ خَیْراً إِلَّا کَانَ عِنْدَ ظَنِّهِ بِهِ وَ ذَلِکَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَ‏ وَ ذلِکُمْ ظَنُّکُمُ الَّذِی ظَنَنْتُمْ بِرَبِّکُمْ أَرْداکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِین‏ (ثواب الاعمال للصدوق)

ترجمه اش مضمونا این می شود که آخرین بنده ای را که به سوی جهنم می برند این پا و آن پا می کند. خطاب می رسد که سریعتر بیاوریدش. وقتی می رسد خداوند از او می پرسد ای بنده من چرا به چپ و راست خود می نگریستی؟ می گوید که گمانم به تو این طور نبود. خداوند می پرسد ظنت به من چه جور بود؟ می گوید گمانم این بود که مرا می بخشی و وارد بهشتم می کنی. خداوند به فرشتگانش می گوید که به عزت و جلال و نعم و بزرگی مکانم این بنده در زندگانی اش هیچ گاه ساعتی چنین حسن ظنی به من نداشت. و اگر او تنها ساعتی از زندگی اش چنین حسن ظنی داشت او را هیچ گاه با آتش نمی ترساندم. با این حال دروغش را بپذیرید و وارد بهشتش کنید. سپس ابوعبدالله الصادق فرمود هیچ بنده ای حسن ظن به خدا نداشت مگر آنکه خدا با همان حسن ظنش با او رفتار نمود و این مطابق قرآن است که آمده است و این گمان شما است که گمان کردید به پروردگارتان نابود کرد شما را، پس صبح کردید در حالى که از زیانکاران هستید، (فصلت/ 23).


پرده سوم: علی. علی. علی. علی مرد راه بود. علی پیر راه بود. همین علی، همین هادی، همین والی الولی در محرابش اشک می ریخت و آه می کشید: آهِ آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ وَحْشَةِ الطَّرِیق‏...

و همین علی، همین قاهر العدو، همین مظهر العجائب؛ مظلومترین مظلومان است. نه تنها بعد از رسول و دخترش که در زمان خلافتش نیز مظلومترین است. سخنش خریدار نداشت. مردم بی تفاوت بودند. فریاد می زد: ...قَاتَلَکُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِی قَیْحاً وَ شَحَنْتُمْ‏ صَدْرِی غَیْظاً وَ جَرَّعْتُمُونِی نُغَبَ‏ التَّهْمَامِ‏ أَنْفَاساً وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَیَّ رَأْیِی بِالْعِصْیَانِ وَ الْخِذْلَان‏.... این سخنان علی به یارانش بود. خدا نکند که سخنان پسر علی به کسانی چون من هم اینگونه باشد...

رومی! نشد از سر علی کس آگاه

زیرا نشد آگه کسی از سر الله

یک ممکن و این همه صفات واجب!؟

لاحول و لا قوه الا بالله


وقتی دبستان یا راهنمایی بودم (دقیق یادم نیست)، به واسطه ی یکی از رفقا و او نیز با واسطه از یکی از بستگانش شعری برای من آورد که گویا منسوب بود به شاه نعمت الله ولی. از کتابی با چاپ سنگی‌. یادم است که شعر را از او گرفتم و برای خودم نسخه ای تهیه کردم. ویژگی این شعر آن بود که شاه نعمت الله تمامی حوادث پس از خود را به صورت شعر درآورده بود. می گفتند هر چه تا حالا در این شعر آمده اتفاق افتاده. حتی انقلاب را پیش بینی کرده بود. حتی زعامت سیدی که گویا آقای خامنه ای است. نمی دانم تاریخ طبع کتاب این شعر به کجا می رسد. ولی رفیقمان می گفت برای اوایل انقلاب بوده است. البته می شد اثبات کرد که حرف رفیقمان درست نیست. لکن نکته عجیب آن بود که در این شعر وقت ظهور هم تعیین شده بود. توقیت. با محاسباتی که از این شعر و نکات دیگر انجام دادم به آنجا رسیدم که امروز یعنی روز عاشورا ۱۴۳۹ باید روز ظهور باشد. البته مطمئن نبودم و نیستم ولی به هر حال به اینجا رسیدم. بعدها فهمیدم که هم من اشتباه کردم و هم شاعر شعر چون حرف هایش کلی اشکال داشت. ولی دلبسته بودم که شاید سال ۱۳۹۶ بیاید. حتی یادم است روزی از زبانم پرید و جزئیاتی از آن را برای یکی از معلمان دبیرستان و چند تا از بچه ها گفتم که معلم اشارتی فرمود که اینها را نباید بگویی و برای خودت حفظ کن.
اول سال به خودم گفتم که چون قرار است آقا بیاید، امسال را بدون گناه سپری کن. شاید جزو یارانش باشی. به رمضان رسیدم. گفتم از حالا به بعد آن گناه به خصوص را انجام نده. چهل روز قبل از محرم گفتم که از حالا به بعد. روز عرفه گفتم از الان به بعد انجام نده. از اول محرم گفتم دیگر این گناه را انجام نده. ولی نشد. هربار نشد. درست تر بگویم نخواستم. لغزیدم. حتی همین چند شب پیش...
آقا امروز نیامد. واقعا اگر می آمد با چه رویی می توانستم آقا آقا بکنم؟ اگر امروز آقا می آمد جزء اشقیا بودم یا اولیا؟ چه کارهایی انجام داده ام برای آمدنش؟ من حتی خودم را نتوانستم درست کنم چه برسد به ساختن یار برای او... واقعا چه قدر در عقب افتادن ظهور ایشان تاثیر داشته ام؟ چونکه گناهان ما ظهور ایشان را به تاخیر می اندازد گویا. من چه یاری هستم برایش؟!؟؟؟ مثل کوفی ها. لا یوفی...تازه ما کلی ادعا داریم و این هستیم... باقی که الله اعلم
فقط می دانم این بار مثل سال ۶۱ نیست. باید اثبات کنی که پای یار هستی وگرنه به هیچ وجه نمی آید حسین. خدایا العفو... العفو که ظهور آقا را عقب انداختیم...

واقعا اگر بدانیم چند روز دیگر آقا می آید رفتارمان تغییر می کند یا نعوذ بالله عادت کرده ایم به غیبتش و الکی ادا در می آوریم... العفو...

...
..
.
آخر. عاشوراست. فشار به قلب امام زمان بسیار است. صدقه بدهیم مالا او معنویا...

دَقیقاً سیزْدَهَ روز از کارآموز شُدَنَم میگْذَرِه. کارآموزی دَر یِک شِرکَتِ نیمِه وَرشِکَسْتِه! اِمروز مَسئولِ کارآموزیم کِه آدَم باسَوادی هَم هَسْت گویا، نَیومَد. هَمیشِه دیر می یاد اَلْبَت، وَلی اِمروز تا ساعَت یازْدَه پِیْداش نَشُد. زَدَم بیرون از شِرکَت. این پا و اون پا کَردَم کِه کُجا بِرَم؛ خونِه یا شاهْ عَبدُالعَظیم... آخَر سَر راهی شُدَم... بِه سَمْتِ شاهِ طِهْران... تَصادُفاً اِمروز، روزِ وَفاتِ آقا هَم بود... رَفتَم زِیارَت... عادِلانِه بِخوایْ قِضاوَت کُنی لایِق نَبودَم کِه حالا حالاها دَرِ این خونِه پِیْدام بِشِه... وَلی خُب دیگِه، حِلمِ حَق وَ فَضْلِ حَق هَمْوارِه جاریِه... چی بِگَم؟!؟ اَوَّل زیارَت و بَعدْ نَماز و بَعد هَم مِهمان سُفرِه شاه عَبدُالعَظیمِ حَسَنی... مُرغ بود... نِمی دونَم چِرا وَلی گُذاشْتَم یِه گوشِه ای کِه یِکی بیاد بُخورِه. شایَد قِسمَت نَبود شایَد هَم لیاقَت... بِه جاش رَفتَم اوَّل با هزار اِلُ بِلْ! یِه نوشابِه کانادا خوردَم و بَعدِش غَذایِ رِستورانی... دَر بِه دَر دُنبالِ مَقبَرِه ی خانی آبادی گَشتَم؛ دُنبالِ قَبرِ نِظام بودَم؛ نِظامِ رَشتی. از رو کِتابِ اَختَرانِ فُروزانِ مَرحومِ شَریفْ رازی پِیداش کَردِه بودَم... آخَر سَر از یِکی شِنیدَم کِه زَمانِ شاهْ تَمومِ این مَقبَرِه ها رو خَراب کَردَن... چیزی اَزَش نَمونْدِه...
دوبارِه زیارت کَردَم و یِه قَهوِه جوشِ خوشْجِل هَم خَریدَم! وَ رَفتَم سَمْتِ اِبْنِ بابَوَیْه... سَمْتِ شِیْخُ المُحَدِّثین و لَعَلَّ أعظَمُهُم... حالِ خوبی بود... بَعدِش هَم زیارتِ شِیْخ مُحَمَّدِ آمُلی و مُلّاطاهِرِ تُنِکابُنی و میرزا ابوالحَسَن جِلوِه... دُنبالِ آقا سَیِّد مُحَمَّدِ شیرازی هَم گَشتَم ولی پِیداشْ نَکَردَم.
وَقتی خواستَم بَرگَردَم از یِکی پُرسیدَم چی جوری بِرَم سَمتِ مِترُو؟ آقاهِه هَم گُفتْ باسْ بِری اون وَرِ قَبرِستون و سَوارِ اُتوبوس بِشی. رَفتَم. هُرْمِ گَرما توو صورَتَم می زَد وَلی حالَم خوب بود... داشتَم قَبرِستون رُو رَد می کَردَم کِه رِسیدَم بِه مَقبَرِه شِیخ مُحَمَّد حُسِینِ زاهِد. راه رو اِدامِه دادَم که یِه دَفعِه یِه چیزی دیدَم... یِه پَرچَم یا صاحِبَ الزَّمان... رَفتَم طَرَفِش... باوَر کَردَنی نَبود بَرام... قَبرِ آقا رِضا دَربَندی... بَرام عَجیب بود، بَرام غَریب بود. آقا رِضا خِیلی مَغمورِه. عارِفِ دَرجِه یِک. اَز دُنیا گُذَشتِه و بِه آخِرَت رِسیدِه.... نِمی دونِستَم اینجا خاکِه. اُستادِ عَلّامِه کَرباسْچیان هَم بودِه. حَدْس می زَنَم نُو بودَنِ سَنگِ قَبر و پِلاکارد های دُعایِ فَرَجِ بالایِ سَرِش هَم کارِ بَچِّه هایِ عَلَویِه... از آقا رِضا دو تا داسْتان بَلَدَم. یّکیش مُناسِبِ اینجاسْ:
 می گن یه روز به آقا رضا خبر دادن بچه ی یکی از همسایه ها داره می میره. آقا رضا پا می شه می ره پیش همسایه. می بینه پدر این بچه خیلی جزع و فزع می کنه و خیلی هم بی تابه. آقا رضا بهش می گه نترس خدا بچه ت رو بهت بر می گردونه و پا می شه می یاد خونه. چند روز بعد همسایه می یاد در خونه ی آقا رضا و می گه آقا بچه م خوب شد ولی شما از کجا فهمیدید خوب می شه؟ آقا رضا می گه دیدم خیلی بی تابی می کنی، فهمیدم "لیاقت بلا" رو نداری. به خاطر همین مطمئن شدم بچه ت بر می گرده...
الفاتحه...


پاىْ نِوِشْت: اَربَعینِ نِوِشْتِه جاتِ مَیْسان...

الارزیز

۰۲
آذر

عرب به برفی که شبیه تگرگ باشد و ریز می گوید الارزیز.
امروز ارزیز بارید چه باریدنی!!!
بارید ولی خیس کرد
بارید ولی سفید نکرد
بارید ولی دانشگاه ها را تعطیل نکرد!

آخر. این بیلبورد شهرداری چه خوشگله که می گه:
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر...

اول. مولانا ابی عبدالله الحسین یه نامه ای دارند به برادرشون محمد بن حنفیه. توو کربلا نوشتن این نامه رو. نامه یه جمله است. عجب جمله ای:
بسم الله الرحمن الرحیم
من الحسین بن علی الى محمد بن علی و من قبله من بنی هاشم
أما بعد
فکأنّ الدنیا لم تکن و کأنّ الآخرة لم تزل
والسلام.

گویا دنیا نبوده است و همواره آخرت بوده....

دوم. رفتم نونوایی نون بخرم که عباس آقا خلیفه نونوایی بهم گفت ممد رو یادته همون که شاطر اینجا بود گفتم عاره مگه می شه یادم بره یه جوری بود ولی خوب بود گفت کارتون خواب شده گفت توو بد وضعیه گفت قدر ندونست...
روزگار است اینکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

آخر. امشب هم چهاردهم ماهه یعنی المیسان
و هم لیلة البدر یعنی البلماء
کی شود ماهَم برون آید ز پشت پرده ها
اللهم عجل لولیک الفرج

یه وقتی عین-صاد با اشک، با هق هق، با سوز، با آه گفت:
بهار هایی رو از عمرمون خرج کردیم؛ یک شکوفه ندادیم، یک شکوفه که دلِ رسول خدا رو شاد کنه، دل فاطمه ی زهرا رو شاد کنه....گاهی دلِ آدم ،آدم رو رسوا می کنه....
آخر. شهیدا میون بُر زدن. اونایی که خواستند، رفتند. حرکت... اونایی که رفتند، رسیدند. اونایی که گمنام شدن، شدن زائر زهرا....

یارو دیشب توو تاکسی داشت می گفت که پسر مجید مرد. دیروز. ۱۳ سالش بوده. از آسانسور افتاده پایین!
ملا احمد در عوامل طول امل می گه :یکى جهل و نادانى است، چون جاهل، اعتماد مى کند بر جوانى خود و با وجودعهد شباب، مرگ خود را بعید مى شمارد. و بیچاره مسکین ملاحظه نمى نماید که اگراهل شهرش را بشمارند صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیرى به چنگ گرگ اجل گرفتار گشته اند. تا یک نفر پیر مى میرد هزار کودک و جوان مرده. (معراج السعاده)

خلاصه که
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است
هر که باشی تو را فرا گیرد
مانع مرگ آدمی چه کس است
(خدا عاملم کنه)

آخر. یارو درسش دو واحده، سه تا تی ای داره!!!!! تازه پنج شنبه ها هم می کشونه دانشگاه مارو!!!!(روز مبارزه با استکباره ولی ما نتونستیم مبارزه کنیم با این استاد!)
مسلمان نشنود کافرنبیند

الوَسمی

۰۴
آبان
عرب، به اولین باران پاییزی می گوید"الوَسمی"
امروز اولین باران پاییزی بارید در طهران.
آسمان گریه کرد.
کمی دیر.
۲۳ محرم...

نام طفل النبت فی حجر النعامى

                             لا هتزاز الطل فی مهد الخزامى

وسقى الوسمــی اغصان الــــنقا

                    فهــوت تــــلثم أفــواه الــنــدامـى

کحل الــفجر لــهم جــفن الــدجى

                  وغـدا فی وجــنه الــصبح لـــثامـــا

۱- انقلاب خیلی بهتره نسبت به جمهوری. هزار تا دلیل داره. مثلا انقلاب دو طرفَس، راننده تاکسی هاش با ادب ترن، اتوبوس هاش تند تر می رن، هواش بهتره، پیلاشکی هاش (همون پیراشکی) ارزونتره(دم دانشگاه پیراشکی می ده با شیر کاکائو سه و نیم ولی توو جمهوری گرون تره!)، حتی فلافل هاش هم ارزونتره(زیر پل چوبی فلافل می ده دو تومن تازه چه قد خوشمزس ولی توو جمهوری می ده چار تومن تازه چه قد بد مزس!) تازه امروز دیدم توو جمهوریه یه مغازه ای به چه بزرگی آهنگای غیر مجازِ خاک برسری می فروشه صدای آهنگم که یه ضعیفه داشت می خوند رو زیاد کرده بود تا همه بشنون هیچ کس هم نمی گفت خلافه! ولی انقلاب آخرش می رسه به امام حسین...خلاصه که انقلاب بهتره. به خاطر همین بعضیا با اینکه جمهوریَن لکن انقلابیَن. مثل آقا. با اینکه خونشون توو جمهوریه ولی همیشه می گن من انقلابیم. از اون طرفم بعضیا انگار جمهوری رو بیشتر دوس دارن(می فهمی چی می گم یا نه!؟) این وسط بیچاره کارگر که بین انقلاب و جمهوری گیر کرده. حتی بیچاره فلسطین و دانشگاه. و حتی فردوسی با اون بچه بغلش...


۲- امروز بعد از گذشتن از جمهوری! می خواستم برم دبیرستانمون( برای گرفتن گواهی پیش دانشگاهی؛ سه ساله دنبالشم تا آخر دانشگاهم مطمئنم نمی تونم بگیرمش!). یهو دیدم جلو موزه یه کفاشیه که حدودا داشت طاقش می ریخت رو سر کفاش! خیلی کوچیک بود. رفتم توو تا کفی بخرم. کفاشه گفت این کفی ها که برام انداخته تا شیش ماه کار می کنه اگه کار نکرد بیارش اینجا من همیشه هستم. جمعه، عاشورا، همیشه. ولی خدایی با اینکه چار سال مسیرم از همین جا بود تا حالا ندیده بودم مغازش باز باشه. شاید چون خیلی زود می رفتم مدرسه؛ چه می دونم. بهش گفتم چه قد می شه؟ گفت پنج تومن. یه ده تومنی داشتم دادم بهش و گفتم خیلی مغازت قشنگه می شه یه عکس بگیرم؟ گفت پنج تومن می شه. فک کردم داره شوخی می کنه. ولی جدی می گفت. پنج تومن ازم گرفت!!! ده تومنی رو گذاشت تو جیبش. وقتی داشتم عکس می گرفتم هر دو مون آهی کشیدیم. من به خاطر پنج تومنی که داده بودم، اون هم شاید به خاطر اینکه بعد شصت هفتاد سال خودش و مغازش شدن سوژه ی عکاسی...( اینم عکس پنج تومنی!)

- عارف قزوینی رو صدی نودی همه می شناسن. شاید با شعراش و شایدم با تصنیف هاش. عارف وقتی جوون بوده نوحه خون و منبری بوده. اینکه آخر عمر چی می شه رو کاری ندارم ولی واقعا نوحه هاش بد دل رو می سوزونه. چن وقت پیش یکی از نوحه هاش رو از یکی شنیدم. برا اینکه یادم نره خواستم بنویسمش:


مَحرم زینب رسیده وقت سواری

بر شتر من نه محملی نه عماری

یا تو ز جا خیز و یا که اکبر و قاسم

یا که به دشمن بگو رود به کناری


- توو تعزیه از همه نقشا باحال تر برا شمره. باحال یعنی چیزی که حال و هوای خوبی داره نه اینکه جالب و جذاب باشه. شمر خوون(یعنی کسی که نقش شمر رو بازی می کنه) توو تعزیه بیشتر از همه گریه می کنه. بیشتر از همه خودش رو لعنت می کنه! اصن آدم می میره وقتی اشک شمر رو می بینه. وقتی نفرین هاش رو می بینه. وقتی ناله هاش رو می بینه. فقط شمر می دونه چی کار کردن. البته اونم نمی دونه ولی یه کم درک می کنه. اگه یکی یه کم درک کرد و بعدش مُرد "ما عاب علیه".

به جاش از همه نقش ها بدتر حرمله اس. حرمله نمی تونه گریه کنه. نمی تونه ناله کنه. نمی تونه لعنت کنه. حرمله بُهت زده اس. حرمله متحیره. آخه چه شکلی می شه یکی بشه حرمله. به خاطر همین اکثر تعزیه خوون ها سخت قبول می کنن حرمله باشن. اصن قبول نمی کنن. می گن توو کشمیر حرمله خوون پیدا نکردن. رفتن یه هندو رو اوردن. بهش گفتن بیا و این کارا رو به وقتش بکن. وقتی رفت توو میدون داد زد آخه نا مردا مگه یه بچه چه قد آب می خواد....

اهل کوفه به حسین ظلم فراوان کردند

حرمله تو ز همه ظلم فزونتر کردی

یک. چند روز پیش وارد یک کتابخانه شدم. کتابخانه ی مجازی. موضوعش رد علی الرافضه و الامامیه بود. مالِ وهابی ها. عنوان کتاب ها را که می خواندم گاهی خنده ام می گرفت گاهی خشک می شدم از تعجب.چون بعضی از کتاب ها برای شیعه ها بود. یعنی نویسنده اش شیعه بود. مثل "تشیع علوی و تشیع صفویِ"شریعتی.

دو. عدنان ابراهیم یکی از همین متفکرین و فیلسوفان نوظهور است. نظریاتش به شیعه نزدیک است با اینکه اشعری و شافعی است. مثلا بنی امیه را قبول ندارد و محرم سیاه می پوشد و همه ی صحابه را عادل نمی داند و گویا کمی هم قرآنی است و قص علی هذا. دو نفر هستند - از شیعه- که او آنها را سخت می ستاید. یکی شهید محمد باقر صدر است و دیگری دکتر شریعتی.  درباره ی صدر می گوید او چیز هایی می دانست که راسل و ارسطو از دانستن آنها عاجز بودند.

اما تعابیرش درباره ی شریعتی متفاوت است. اصلا می گویند او شریعتی جدید است. خودش شریعتی را بارها ستایش کرده و خود را شاگرد او می داند. جالب اینکه در یک جایی گفته بود که شریعتی بین شیعه ها مثل ابو لولوه(قاتل خلیفه دوم) است میان سنی ها!!!

سه. کتاب های شریعتی را نخوانده ام. ولی کسی ندیده ام که او را بستاید از میان علمای شیعه. حتی مرحوم میلانی که نشر حقایقی ها عاشق اویند هم به او سخت تاخته. چه فقها چه فلاسفه چه عرفا چه علامه ها و چه... همگی او را مطرود ساختند. خلاصه مادح او را بین علما ندیده ام.

آخر. این که امام ابو عبد الله الصادق می فرماید کونوا زینا و لا تکونوا شینا(الکافی،کتاب ایمان، باب ورع) خیلی تامل برانگیز است. فرد می تواند زینت دین باشد و می تواند ایضا شینت یعنی مایه رسوایی دین باشد. واقعا عجیب است. خدا کند که زینت باشیم...(منع نمی کنم؛ عاقبت به خیری را طلب کردم)

نفس ضعیف
نمی تونه مقاومت کنه
قصه ی شیخ مرتضی انصاری و شیطون معروفه
بعضیا برای منحرف شدن طناب کلفت می خوان
بعضیا هم می دوَند دنبال ابلیس 
نیازی به وسوسه نیست
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ابو نواس با خمریاتش مشهور است. محب امام رضا هم بوده. وقتی مُرد در خواب دیدنش گفتند چه شدی گفت بخشیده شدم به خاطر این شعرم

یا رَبِّ إِن عَظُمَت ذُنوبی کَثرَةً 
                   فَلَقَد عَلِمتُ بِأَنَّ عَفوَکَ أَعظَمُ
إِن کانَ لا یَرجوکَ إِلّا مُحسِنٌ 
                   فَبِمَن یَلوذُ وَیَستَجیرُ المُجرِمُ
أَدعوکَ رَبِّ کَما أَمَرتَ تَضَرُّعاً 
                   فَإِذا رَدَدتَ یَدی فَمَن ذا یَرحَمُ
ما لی إِلَیکَ وَسیلَةٌ إِلّا الرَجا 
                   وَجَمیلُ عَفوِکَ ثُمَّ أَنّی مُسلِمُ
.
.
.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
صد بار توبه شکستم
لطفا این بار هم ببخش
به حق بانو

نوحه خوانی

یک. سید محمد حسین غروی اصفهانی. بین عوام معروف به کمپانی (لقبی که به خاطر بیگانه بودنش دوست نداشت) و بین طلبه ها محقق اصفهانی. شاید والاترین اصولی شیعه. تخصصش در فقه و اصول نبود فقط. مکاتبات فلسفی اش با مرحوم سید احمد کربلایی مشهور است. در عرفان هم همین را بگویم که شاگردش، آقای بهجت، می گفت که اگر کسی برنامه های عبادی او را می دید، فکر می کرد کاری به جز عبادت ندارد و اگر کسی برنامه های مطالعاتی او را می دید فکر می کرد به جز مطالعه کاری انجام نمی دهد. در ادبیات هم شاگرد دیگرش که  از چیره دستان این میدان است، یعنی مرحوم اردوبادی، شعرش را سحر انگیز می داند. بسیاری از علمای نامدار نیمه ی دوم قرن چهاردهم شاگردش بودند. ولی من شیفته ی چیز دیگری از او هستم. با این همه مقامات و معلومات، وی سراینده بسیاری از نوحه های قدیمی است. آیت اللهی که نوحه می گفت: گر چه سیه رو شدم غلام تو هستم ، خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد....

دو. یحیی انصاری شیرازی. استاد بی نظیر فلسفه و عارف الهی معاصر. زبان از وصفش قاصر است. وصیت کرده بود روی تابوتش بنویسند یکی از نوکرهای امام حسین مُرد. همین بزرگوار یکبار که درسش مصادف شده بود با فاطمیه شروع می کند به نوحه خوانی: تو زهرا بینی و من روی نیلی...

22 

سه. آقا مجتبی تهرانی. تهرانی ها حتی آن دسته که خیلی هم مذهبی نبودند می شناختنش. شاگرد ممتاز امام، سالها درس اخلاق داشت. سالها شب قدر، مسجد جامع بازار برنامه داشت. ولی همه ی اینها یک طرف و آخرین شب قدر آقا مجتبی هم یک طرف. شبی که گفت: «فقاهت به کنار، عرفان به کنار، مرجعیت به کنار، اخلاق به کنار؛ امشب می خوام برات نوحه بخونم.» و شروع کرد به نوحه خوانی: در وسط کوچه تو را می زدند....

 

آغاز در سه پرده

پرده ی اول: 14 خرداد است. 26 شعبان. شروع بلاگ نویسی من؛ درحالیکه چند روز دیگر امتحاناتم شروع می شوند. اولی هم تحلیل سازه. سخت ترین درس رشته ام. نخوانده ام شاید چون درس با حالی نیست. شاید هم من حالش را ندارم...


پرده ی دوم: توو محله ما دو نفر هستند که کورند ولی برای نماز می آیند مسجد. برادرند. داداش کوچیکه بچه هم دارد. سه چهار ساله. دیشب فهمیدم. خیلی باحال است عشق پدرِ کور به بچه ی بینا. آن هم وسط ِ نماز. عشاء که تمام شد بچه دست پدر رو گرفت و رفتند خانه شان. این یکی هم باحال بود لکن با کمی چاشنی ترحم...


پرده ی سوم: توو مسجد ما یک جوانی هم هست حدود سی ساله. عینکی  و با مو و محاسنِ ماشین شده. جوان است ولی یکبار که با هم دست دادیم، دستانش زبری دست کشاورزهای رو به موت را داشت. نمازش خیلی باحال است. با حال است نه باحال. اوایلش فکر می کردم دیوانه است. منگل.از این منگل ها که می آیند مسجد زیاد دیده ام. ولی مدتی است که نظرم تغییر کرده. نظرم رو تغییر داده. کفش هاش رو توو کیسه می ذاره. کیسه ای که برای خودش است نه وقف مسجد. توو نماز هم زمین رو می جوره، برعکس ما که سر به هواییم. مغرب رو جماعت می خونه وعشاء رو فرادی. عشایش خیلی طول می کشه. خیلی خیلی طول می کشه. ندیده ام به کسی سلام کنه به جز من. اینکه چرا به من سلام می کنه رو نمی فهمم. اینکه چرا عشایش رو فرادی می خونه رو هم نمی فهمم. اینکه چرا با خودش کیسه می یاره رو هم نمی فهمم.... به نظر من نود درصد آدم خوب ها زیر خاک هستند. نُه درصد هم هنوز به دنیا نیامده اند. یک درصد باقی هم گیر ما نمی آیند؛ یک درصدی که هم باحال اند هم با حال....